بازدید 10301

زنان حافظ کتاب

پناهگاه کتاب در حاشیه شهر
کد خبر: ۷۸۶۸۹۶
تاریخ انتشار: ۱۵ فروردين ۱۳۹۷ - ۱۴:۲۷ 04 April 2018

كم نيستند آدم‌هايي كه با كتاب زندگي كرده‌اند، اما كساني كه زندگي شان را صرف كتاب كرده‌اند كمترند؛ قاصداني كه كتاب را همچون جواهري گرانبها از ميان هجوم رسانه‌هاي كوچك و بزرگ مجازي رد مي‌كنند و مي‌رسانند به دست علاقه‌مندانش. در زاهدان و در قحطسالي كتابفروشي، دو زن كه هر دو ششمين دهه زندگي را پشت سر مي‌گذارند، اين مسووليت خطير را سال‌هاست بر عهده گرفته‌اند. معصومه ميرحسيني، كه كودكان امروز و ديروز زاهدان او را با نام كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان، برنامه رصدهاي نجومي و كتابسراي حكمت مي‌شناسند يكي از آنهاست. اگر خانم ميرحسيني نامي آشنا براي جوانان مركز شهر و طبقه متوسط شهر زاهدان است، صادقه كامبوزيا را مردم و كودكان و نوجوانان علاقه‌مند به كتاب در حاشيه شهر بهتر مي‌شناسند. در بي‌توجهي مردم به كتاب و غفلت مسوولان از ترويج فرهنگ كتابخواني، عشق و علاقه اين دو زن به كتاب تزريق زندگي است بر پيكر شهري خالي از كتاب.

داستان اول: زندگي در جايي شبيه بهشت

ابتداي كوچه‌اي در خيابان اميرالمومنين زاهدان جايي در مركز شلوغي‌هاي شهر درِ شيشه‌اي كوچكي وجود دارد. اين در راهي را باز مي‌كند رو به آرامش، شعر و كتاب. كافي است اين عابران سراسيمه از سرماي خشك و سوزان زمستان‌هاي زاهدان دست‌هاي‌شان را از جيب در آورند و دستگيره اين در را باز كنند. صداي ملايم و آرام موسيقي به استقبال گوش‌هاي خسته‌شان مي‌آيد. روي در بزرگ نوشته شده «دلسراي شيدا» و در پايين آن نام «كتابسراي حكمت» به چشم مي‌خورد. از انتهاي راهروي كوچكي كه يك سويش ديوار است و سوي ديگرش قفسه چوبي و بزرگ پر از كتاب، قرقره‌اي بزرگ روي زمين نمايان مي‌شود. قرقره با ريتمي آرام دارد به دور خودش قل مي‌خورد. امتداد نخ مي‌رسد به ميز كوچكي كه رديف مجله‌هاي عروسك سخنگو و كتاب‌هايي كه معلوم است منتظرند تا به جاي خودشان در قفسه‌ها برگردند. خانمي جاافتاده، آرام روي صندلي‌اش نشسته، عينكش را در آورده و گذاشته لاي كتابش و نخ قرقره را به دور كاغذي مقوايي مي‌پيچد. آخر همين هفته قرار است يك بار ديگر با دانش‌آموزان و همراهانش در انجمن نجوم براي رصد راهي كوير شود و حالا دارد نخ بادباكش را براي پرواز در آسمان كوير آماده مي‌كند.

او معصومه ميرحسيني است، در ابتداي دهه ششم زندگي به تنهايي سعي مي‌كند رقمي را در آمار سرانه مطالعه جابه‌جا كند. او صاحب تنها كتابفروشي شهر زاهدان است كه رديف كتاب‌هاي قلمچي و گاج و ساير نام‌هاي عجيب و غريب و رنگ به رنگ كتاب‌‌هاي كمك درسي در آن ديده نمي‌شود. به جز اينجا كتابفروشي ديگري وابسته به سازمان تبليغات اسلامي در زاهدان كار مي‌كند كه تنوع و به روز بودن كتاب‌هاي خانم ميرحسيني در آن به هيچ‌وجه وجود ندارد. انگار بخش خصوصي در زاهدان علاقه‌اي به كار كردن در حوزه كتاب ندارد و چند كتابفروشي موجود يا تنها در حوزه كتاب درسي و دانشجويي كار مي‌كنند يا فقط به توزيع كتب مذهبي مشغول‌اند. اما جايي كه اهل كتاب بتوانند نام آن را كتابفروشي بگذارند، ساعتي در ميان قفسه‌هايش نفس بكشند و به پيشنهادهاي خانم كتابفروش نگاهي بيندازند، كتابسراي حكمت، متعلق به خانم ميرحسيني است.

چند سالي است به خاطر هزينه‌هاي بالاي اجاره با صاحب «دلسراي شيدا» يكي از قديمي‌ترين فروشگاه‌هاي عرضه محصولات رسانه‌اي در زاهدان در يك مكان همسايه شده‌اند و اين همسايگي تركيبي زيبا از موسيقي، سينما و ادبيات را براي علاقه‌مندان به وجود آورده است. قرقره همچنان روي زمين مي‌چرخد و معلوم است بادبادك خانم ميرحسيني قرار است اعماق آسمان كوير را بشكافد. هر كس در زاهدان اندك علاقه‌اي به نجوم داشته باشد نام خانم ميرحسيني را شنيده است. سال‌هاست آموزش نجوم جزيي از فعاليت‌هاي فرهنگي اوست.

از سال‌هاي اول دهه ٤٠ كه كودكي ١٠ ساله بود و براي نخستين بار رباعيات خيام و دوبيتي‌هاي باباطاهر را در منزل يكي از دوستان برادرش خواند تا امروز كتاب، پايه ثابت زندگي او بوده است و بسياري از كودكاني كه با او،

زير آسمان شب بزرگ شده‌اند، حالا به سنين جواني رسيده‌اند و كتابفروشي خانم ميرحسيني براي‌شان پاتوقي براي تجديد ديدار با مربي بازنشسته كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان است.

نخستين خاطراتش از كتاب‌ بازمي‌گردد به داستان‌هاي شفاهي پدر از شاهنامه و اميرارسلان و قصه‌هاي ديو و پري مادربزرگ‌ها و نخستين مواجهه‌اش با كانون زماني بود كه دوران دبيرستان را در دبيرستان پروين زاهدان سپري مي‌كرد و كانون تازه در زاهدان تاسيس شده بود و او براي امانت گرفتن كتاب به آنجا مي‌رفت. اندكي بعد كه آقاي رفعت نخستين كتابفروشي شهر زاهدان را افتتاح مي‌كند با مجلات روز ايران آشنا شد. مي‌گويد: «همه نوع مجله به كتابفروشي آقاي رفعت مي‌آمد، از اطلاعات هفتگي تا زن روز و مجلات ادبي مثل خوشه و يغما.» اما علاوه بر مجلات ادبي مثل خوشه، چيزي كه توجه اين دختر نوجوان را به خود جلب كرده بود مجلات مربوط به فضا بود. علاقه‌اش به فضا، مصادف شده بود با سال‌هاي ٤٨ و ٤٩ و زمان اوج فعاليت‌هاي فضايي امريكا و شوروي، پرتاب آپولو ١١ و فرود نخستين انسان بر كره ماه. او اخبار اين اتفاقات فضايي را با راديوي جيبي كوچكي كه هميشه همراهش بود دنبال مي‌كرد.

اين گونه بود كه علاقه به علم و كتاب پاي او را به كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان باز كرد. جايي براي آموختن و آموزش دادن. ١٣ سال فعاليت در كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان در جيرفت و ١٧ سال كار در زاهدان، روز به روز بر علاقه‌اش به كتاب و فضا افزوده است. در سال ٧٢ كه مركز آسمان نماي كانون در زاهدان تاسيس شد براي نخستين بار در اين شهر به عنوان مربي نجوم به فعاليت پرداخت و تا بعد از بازنشستگي هم به آموزش اين رشته ادامه داد. در اين سال‌ها تاكنون به خاطر وجود او بسياري در شهر زاهدان رصدهاي شبانه را تجربه كردند و چشم‌شان به دنياي آسمان شب باز شد.

اما بازنشستگي براي خانم ميرحسيني معناي شروعي دوباره را داشت. او كه از همان دوران نوجواني و رفت و آمد در كتابفروشي آقاي رفعت آرزوي داشتن كتابفروشي در سرش بود، پس از سه سال اداره نخستين و تنها جمعه بازار كتاب در زاهدان كه انگار با استقبال خوبي هم مواجه نشده بود، به دور از نااميدي، كتابسراي حكمت را به عنوان تنها كتابفروشي غيردرسي شهر زاهدان راه‌اندازي كرد.

صحبت از استقبال مردم از كتاب كه مي‌شود، فقط لبخند مي‌زند. جوابي لازم نيست، جوابش را همه مي‌دانيم. اما كتابفروشي براي اين بانوي مربي منبع درآمد نيست. كاري سرشار از شوق است كه به او آرامش مي‌دهد، حتي زماني كه بايد حقوق بازنشستگي‌اش را صرف سرپا نگه داشتن كتابفروشي كند.

گرچه مشتريان ثابت خانم ميرحسيني انگشت‌شمارند اما به گفته خودش همين كه چراغ دانايي را روشن نگه مي‌دارد برايش كافي است. اما خانم ميرحسيني براي شعله‌ورتر كردن اين چراغ، راه ديگري به ذهنش رسيده است. او كتاب‌هايش را در قبال مبلغي بسيار ناچيز امانت مي‌دهد تا كساني كه توانايي خريد ندارند هم بتوانند بخوانند. از افراد كتابخوان يا دانشجويان همان مبلغ ناچيز را هم نمي‌گيرد.

ساعت‌هاي بودن در كتابفروشي را در نبود مشتريان علاقه‌مند به كتاب، به مطالعه مي‌گذراند و اين روزها سرگرم خواندن كتاب‌هايي از كريستين بوبن و ايتالو كالوينو است. مي‌گويد: «گاهي دانش‌آموزان قديمي‌ام در كانون به اينجا سر مي‌زنند، چهره‌شان تغيير كرده و گاهي نمي‌شناسم‌شان. مي‌آيند و از خاطرات‌شان در كانون مي‌گويند. همين كه انگيزه كتابخواني از همان زمان در وجودشان مانده است باعث خوشحالي من است.» در اين روزها كمتر كسي براي خريد كتاب وقت و هزينه مي‌كند، بازار داغ دانلودهاي غيرمجاز هم انگيزه مراجعه براي خريد نسخه‌هاي اصلي محصولات فرهنگي را كم كرده است و اين گونه است كه آقاي آزاد و خانم ميرحسيني هركدام در سوي خودشان مي‌نشينند، كتاب مي‌خوانند و موسيقي گوش مي‌دهند و گاه به گاه با مشتري‌هاي ثابت‌شان گپ مي‌زنند.

قفسه‌هاي مملو از كتاب خانم ميرحسيني، دو سمت ديواري كه سهم او از اين مكان مشترك است را پوشانده است و او در ميان انبوه كتاب‌ها همچنان دارد نخ بادبادكش را به دور مقوا مي‌پيچيد. سرش را بالا مي‌آورد و باز با همان لبخند آرام و هميشگي جمله معروف بورخس را مي‌گويد: «هميشه فكر مي‌كردم بهشت جايي است شبيه كتابخانه.»

تصوير آرام و آراسته خانم ميرحسيني در لابه‌لاي كتاب‌ها و نواي موسيقي اين بيت حافظ را در ذهن تداعي مي‌كند: «فراغتي و كتابي و گوشه چمني/ من اين مقام به دنيا و آخرت ندهم.»

داستان دوم: وقتي كتاب از حاشيه به متن مي‌رود

كتابخانه در صبح آفتابي جمعه همچنان باز است. خانم كامبوزيا تعطيلي نمي‌شناسد. دل و جانش اينجاست. صبح زود قبر پدر را كه درست در ميان سالن اصلي مطالعه قرار دارد، شسته است. به باغچه‌هاي حياط پشتي آب داده، توصيه‌هاي لازم را به كارگران باغ كوچكش كرده و حالا كه همه‌چيز مرتب است باز هم نمي‌تواند بيكار بنشيند. به قول خودش در سن ٦٥ سالگي همچنان مثل دوران جواني كار مي‌كند. چشمم مي‌افتد به جعبه‌اي كه در بالاي يكي از قفسه‌هاي كتاب قرار گرفته است. مي‌رود روي صندلي تا جعبه‌اي كه يادش رفته چه در آن گذاشته را بردارد. همين كه پايين مي‌آيد مي‌خندد و مي‌گويد: «دكتر گفته زياد بالاپايين نپر. سيم‌كشي قلبت اتصالي مي‌كنه.» باز مي‌خندد و جعبه را باز مي‌كند و بعد از وارسي سر جايش برمي‌‌گرداند.

او صادقه كامبوزياست. دختر اميرتوكل كامبوزيا كه در دوران پيش از انقلاب با كتابخانه بزرگش به منطقه شيرآباد در شهر زاهدان تبعيد شده بود. بعد از مرگ مشكوك پدر در سال ٥٣ كتابخانه تا سال‌هاي بعد از انقلاب پلمب شد و كتاب‌هاي بسياري در اين مدت ناپديد يا توقيف شد. پس از آن به همت خانواده و برخي نهادها مانند اداره ارشاد نام كتابخانه كامبوزيا در فهرست كتابخانه‌هاي عمومي كشور به ثبت رسيد و بنا بر شرط خانواده براي حضور دو نفر از فرزندان كامبوزيا به عنوان كتابدار، صادقه كامبوزيا تنها عضوي از خانواده بود كه در سال ٦٦ به عنوان كتابدار رسمي كتابخانه پدر مشغول به كار شد و تا به امروز، به قول خودش دل و جان و زندگي‌اش كتابخانه پدري است.

با وجود بيماري قلبي همچنان امورات كتابخانه را خودش كنترل و مديريت مي‌كند. از رسيدگي به اعضا و بازديد‌كنندگان تا مرتب كردن كتاب‌ها و محوطه سرسبز اطراف كتابخانه تا كمك در اداره برنامه‌هاي آموزشي كودكان حاشيه شهر زاهدان. اين برنامه به همت گروهي از جوانان شهر زاهدان و به ميزباني او در كتابخانه برگزار مي‌شود.

نام شيرآباد براي خيلي از ساكنان زاهدان ترسناك است. شمال شهر زاهدان و محله‌اي كه شهر از آنجا شروع به گسترده‌ شدن كرده بود حالا يكي از فقيرترين و محروم‌ترين محلات شهر است. اما براي معدودكساني كه به كتابخانه كامبوزيا رفت‌وآمد مي‌كنند به خصوص خود خانم كامبوزيا، ناامني شيرآباد معنا ندارد. از خيابان‌هاي كثيف و پرزباله و آلونك‌هايي كه فقر شناسنامه آنهاست بايد گذشت تا به بهشتي كوچك در انتهاي شهر رسيد. زمين‌هاي سرسبز خانواده كامبوزيا در كنار ساختمان كوچك و پررونق كتابخانه آرامشي است در ميانه آشوب حاشيه‌نشيني.

خانم كامبوزيا از روزهاي نخست خدمتش به عنوان كتابدار مي‌گويد كه مسوولان به خاطر ناامني او را از رفتن به كتابخانه منع مي‌كردند و پيشنهاد داده بودند به جاي او كتابداران مرد در آنجا مشغول به كار شوند. اما بالاخره در ١٥ اسفند ٦٦ او به صورت رسمي كارش را در كتابخانه پدري آغاز كرد و وظيفه موضوع‌بندي و فهرست‌نويسي هزاران كتاب پدر را به عهده گرفت.

صادقه كامبوزيا از شيرآباد نمي‌ترسد. او در سال‌هاي كودكي مواجهه با ترس را تجربه كرده و آن را كنار گذاشته است. همان زماني كه عصرها از دبستان راهي خانه‌شان در انتهاي شهر مي‌شدند و روزانه سه، چهار ساعت در راه بودند، در تاريكي با باقي خواهران و برادرانش از ميان نيزارهاي انبوه زمين‌هاي اطراف خانه رد مي‌شدند و از ترس فرياد مي‌كشيدند. در سال‌هاي آخر دهه شصت وقتي كه به قول خودش تمام فرزندانش به سرو سامان رسيدند با زندگي در شهر خداحافظي كرد و ساكن خانه كوچك پدري در جوار كتابخانه و آرامگاه پدر شد. بناي كتابخانه را بازسازي كرد، به باغ‌هاي اطراف رسيد و به قول خودش خيلي وقت‌ها بيل به دست شد و حتي شب‌هايي را به ياد دارد كه به تنهايي براي سركشي و بازرسي در محوطه اطراف كتابخانه قدم مي‌زده.

او كليشه‌هاي حاشيه شهر را شكست و كتابخانه را به مامني براي مردم علاقه‌مند به كتاب تبديل كرد. از همان جوانان حاشيه‌نشين تا دانشجويان پزشكي دهه ٦٠ كه كتاب‌هاي روسي كتابخانه پدري او را ترجمه مي‌كردند و مي‌خواندند. در سال‌هاي آغاز به كار كتابخانه، اداره ارشاد ميني بوسي را به عنوان سرويس رفت و آمد به كامبوزيا در نظر گرفته بود و اطلاعيه روي آن نصب كرده بودند كه مردم را به بازديد از كتابخانه دعوت مي‌كرد. ميني‌بوس از دانشگاه حركت مي‌كرد و با گذر از خيابان آزادي به كتابخانه مي‌رسيد. خاطراتش از رونق كتابخانه در دهه‌هاي ٦٠ و ٧٠ را مرور مي‌كند. مسوولان، مردم، روحانيون و دانشجويان، هركدام مي‌توانستند آنچه را مي‌جويند در اين كتابخانه پيدا كنند. گاهي دانشجوياني كه زماني در زاهدان درس مي‌خواندند و دوباره گذرشان به اين شهر مي‌افتد به سراغ خانم كامبوزيا مي‌روند و تجديدخاطره مي‌كنند.

مردمان ساكن شيرآباد و جاده كامبوزيا دوستش دارند، به قول خودشان حواس‌شان به او هست. كتابخانه‌اش جايي است كه كودكان و نوجوانان حاشيه شهر به آن پناه مي‌برند تا ساعاتي به دور از چهره سياه فقر، دنياي جديدي را لابه‌لاي كتاب‌ها پيدا كنند. او آنها را راهنمايي مي‌كند كه چه بخوانند و چطور خلاصه كتاب‌هايي را كه خوانده‌اند، يادداشت كنند.

هر پنجشنبه در حالي كه مربيان داوطلب به بچه‌ها در گروه‌هاي مختلف آموزش مي‌دهند، خانم كامبوزيا حواسش به خيلي چيزها هست. از درست كردن چاي و دادن خوراكي به بچه‌ها تا شنيدن مشكلات و ناراحتي‌هاي آنها و معرفي دانش‌آموزان مستعدتر به جلسات كتابخواني نهاد كتابخانه‌ها. مي‌گويد: «بچه‌ها اينجا احساس امنيت مي‌كنند، از همه مهم‌تر آزادانه مي‌توانند حرف بزنند.» خانواده‌هاي اين كودكان نيز از وجود اين مكان و امكاناتي كه براي كودكان آنها فراهم شده راضي هستند.

خانم كامبوزيا با بغض و حسرت اسم مي‌برد از نوجوانان با استعدادي كه به خاطر فقر مجبور به ترك تحصيل شده‌اند و حالا گاه به گاه به اينجا سر مي‌زنند و كتابي به امانت مي‌برند. بسياري از مسوولان بلندپايه كشوري در سفرهاي‌شان به اينجا نيز سري مي‌زنند و خانم كامبوزيا به تمام آنها شرايط اسفبار حاشيه شهر زاهدان را گوشزد مي‌كند. بچه‌هايي كه به گفته او از بچه‌هاي مركز شهر هم با استعدادتر هستند و به كتاب علاقه‌مندتر اما به دليل محروميت مجبورند ترك تحصيل كنند.

خودش از كودكي و پاي داستان‌هاي پدر از شاهنامه و در جلسات حافظ‌خواني و سعدي‌خواني، در كنار خواهران و برادران پرشمارش با كتاب آشنا شد. تابستان‌ها از پدر كاغذ مي‌گرفتند و به هم مي‌دوختند و دفتر درست مي‌كردند و با مدادهاي كپي قديمي مي‌نوشتند، سال‌هاي بعد كه خواهران و برادران هر كدام راهي زندگي خود شدند او در بناي خانه پدري ماند، در زمستان‌هاي سردش لرزيد و گرماي تابستان‌هايش را با كتاب گذراند. از يكي از مسوولان مي‌گويد كه پيشنهاد داده كه كتابخانه را از شيرآباد به جايي در مركز شهر منتقل كند تا مردم راحت‌تر مراجعه كنند و خانم كامبوزيا در جواب او نقل قولي از پدر را مي‌گويد كه اگر كسي به كتاب علاقه داشته باشد از روي خار هم مي‌گذرد تا به اينجا برسد، اما اگر علاقه‌مند نباشد روي فرش قرمز هم راه نمي‌رود.»

خانم كامبوزيا كه علاوه بر اين كتابخانه در اداره و فهرست‌نويسي چندين كتابخانه عمومي ديگر در سطح شهر فعاليت داشته است، گلايه مي‌كند از كساني كه كتابدار هستند و به كتابداري عشق نمي‌ورزند. مي‌گويد: «بيمارستان كه نيست، كتابخانه است، آدم را سر ذوق مي‌آورد كه بيشتر و بيشتر كار كند.» اين گونه است كه هرجا هر كتابخانه‌اي، حتي كتابخانه‌هاي مدارس به كمك و تجربه او نياز داشته خودش را رسانده و كار را راه انداخته است.

در ٦٥ سالگي هنوز دختركي كه در ميان ني‌زارها مي‌دويد و فرياد مي‌زد يا از باغچه‌ها در برابر هجوم پرنده‌ها محافظت مي‌كرد و از پدر به عنوان دستمزد ده‌شاهي مي‌گرفت و خرج كتاب و دفتر مي‌كرد، در او زنده است. اين را بازديد‌كنندگان و مهمانان كتابخانه‌اش هم تاييد مي‌كنند. كساني كه به زاهدان سفر مي‌كنند و بازديد كتابخانه كامبوزيا جزو ثابت برنامه‌هاي سفرشان است.

دستي به سر و روي گلدان‌هاي كنار آرامگاه پدر مي‌كشد. قاب عكس آقايش كه يك عكس سياه و سفيد از مردي جوان و تنومند با سبيل‌هاي بلند است را تميز مي‌كند و بعد عينكش را در مي‌آورد و چشم‌هايش را پاك مي‌كند و مي‌گويد: «آقام همه وقت ما را با كتاب پر مي‌كرد.» مكثي مي‌كند و ادامه مي‌دهد: «ديشب هم خواب آقام را ديدم. من تا زنده هستم اينجا پابرجاست. به بچه هام وصيت كردم جان شما و اين كتابخانه؛ بايد هميشه درش به روي مردم باز باشد.»

از جايش بلند مي‌شود و مي‌رود در آشپزخانه انتهاي سالن كه خانه كوچكش را به كتابخانه وصل مي‌كند. در راه بلند مي‌گويد: «مردم كتاب نمي‌خوانند، همه ‌چيزشان را از دست داده‌اند، اعتماد به نفس‌شان را از دست داده‌اند.»

حالا زني كه كتاب را از حاشيه شهر مي‌فرستد به متن زندگي مردم، براي خودش چاي ريخته و در آرامش عصر جمعه براي تماشاي فوتبال روي كاناپه راحتش مي‌نشيند.

گزارش از: زهرا روستا

این گزارش نخستین بار در روزنامه اعتماد منتشر شده است.

تور تابستان ۱۴۰۳
آموزشگاه آرایشگری مردانه
تبلیغات تابناک
اشتراک گذاری
برچسب منتخب
# اسرائیل # حمله ایران به اسرائیل # کنکور # حماس # تعطیلی پنجشنبه ها # توماج صالحی